من یک ربات نیستم

حتماٌ این روزها که به لطف کرونا همگی بیشتر از خدمات برخط بانکی استفاه می کنیم، این جمله را زیاد دیده اید و شما باید تاکید کنید که ربات نیستید.دوستان عزیز خواننده تجربه ای دردناک و واقعی را می خواهم با شما در میان بگذارم. تجربه ای که برای چندمین بار با تمام پوست و استخوان درکش کرده ام. از تجربه ای می گویم به نام وقتی پزشکان می فهمند که صاحب بیمار خود یک پزشک است. یک هفته ای است کنار عزیزترین فرد زندگی ام در بیمارستانی خصوصی و لوکس تردد می کنم. اطرافیان خدا را شکر می کنند که کسی کنار بیمار است که از همه چیز سردر می آورد و مراقب اتفاقات است. اما من در این جایگاه بارها آسیب می بینم و ناچارم دم نزنم. بار دیگر شاهد آن هستم که همکاران پزشک و پرستار در آنجا صحبت کردن با همراهان بیمار را بلد نیستند، انگار موجودی که روبروی آنهاست ماشینی است که چون اطلاعات پزشکی را دارد آنها موظفند به بیرحمانه ترین شکل ممکن و با ادبیاتی استهزاآمیز با او حرف بزنند. می گویند خدا را شکر عمرش را کرده، مریضت دارد داد می زند بگذارید من بروم بمیرم. آنها از پزشک بودن من نهایت سوء استفاده را می کنند، از سویی می گویند که تو خودت می دانی چه عاقبت بدی در انتظار بیمارت است و از سوی دیگر وقتی می خواهم نظر مشورتی پزشکی دیگر را بگیرم که بیمارم را به خوبی می شناسد، به من می گویند چرا در امر درمان دخالت می کنی، دیگر حرف نزن و گاهی بدتر از آن شما از بخش بیرون بروید تا ما راحت تر کارمان را انجام بدهیم. با خودم می گویم انگار این ضرب المثل که ان شالله پولت را خرج دوا ودکتر کنی، به حق وارد زبان ما شده است و در عجبم که سایر بیماران در این هزار توی عجیب بیمارستان چگونه دوام می آورند. برای بیمارم پذیرش ICU داده اند اما سه روز است که در اورژانس بستری است. تا لب به شکایت باز می کنم می گویند از شما بعید است، کسی فرش قرمز برای شما پهن نکرده بود و دعوتنامه نفرستاده بود، می بردید همان دکتری که سنگش را به سینه می زنید بستری می کرد.

 از صبح تا ظهر هر متخصصی که در بیمارستان است می آید و بیمار را ویزیت می کند، به خود می گویم بالاخره میان این کادر به قول خودشان مجرب انشالله کسی پیدا می شود که همدلی کند و برق اشک را در چشمان من ببیند، اما دریغ از یک همراه. چقدر در این رنج تنهایم و تا چه حد نیاز دارم با کسی صحبت کنم و بگویم من نمی خواهم همه خبرهای بد را بگیرم و به خانواده منتقل کنم. این وظیفه شماست که جلسه ای بگذارید و با فرزندانش گفت گو کنید. اما آنها نیازی به اتلاف وقت خود نمی بینند. در راه انتقال به رادیولوژِی برای گرفتن تصویربرداری مجدد هستیم که جلوی درب آسانسور با پزشک دیگری مواجه می شوم که بدون مقدمه می گوید این آن مریض است که، برگه مشاوره را از دست بیماربر می گیرد و می گوید من می دانم مشکل چیست و با سرعت برق وباد با نگاهی سطحی به کلیشه قبلی پاسخ مشاوره را می نویسد و قبل از رسیدن آسانسور به دست ما می دهد. پرستار همراه ما که می داند من چقدر به هم ریخته ام، می گوید دکتر شما قرار است بعد از عکس جدید در بخش ICUجراحی مریض را ویزیت کنید، دکتر با عجله می گوید من مطمئنم. هنوز حرفش به چایان نرسیده که بیمار دیگری از روبرو می آید و دکتر صحبتش را با ما قطع می کند و از مادر بیمار می پرسد بیمار شما بود که ادم پاپی داشت.

من آشفته تر از قبل می شوم، دائم دارم به خودم می گویم من یک همراه بیمارم و قرار نیست کار دیگری بکنم، اما تضییع حقوق بیماران تا چه میزان قابل قبول و چشم پوشی است.

به خانه برمی گردم با کلی فکر و خیال و بدتر از همه این که باید این اطلاعات را به دیگرانی بدهم که منتظر اخباری خوش هستند.باردیگر خودم را در این ورطه تنها می بینم و احساس می کنم شانه های من تحمل این بارسنگین را ندارد. چند ساعت بعد از بیمارستان زنگ می زنند، همان دکتر پای تلفن است می گوید زودتر بیایید رضایت بدهید تا بیمار را به اطاق عملی منتقل کنیم که شاید دیگر هیچگاه از آن بیرون نیاید. به دکتر می گویم کمی زمان لازم دارم تا راجع به این مشکل با دیگران صحبت کنم و نظر چند همکار دیگر را بگیرم، دکتر می گوید بیمار شما مندرس و فرسوده است، شما هم بروید و گشتی در ایران و آمریکا بزنید و گوشی تلفن را قطع می کند.

نمی دانم باید بیشتر به حال چه کسی تاسف بخورم، خودم، بیمارم، پزشکانش یا این سیستم معیوب که نتوانسته ارتباط برقرار کردن با بیمار و همراهانش را به پزشکانش بیاموزد.

چرا پزشک وقتی می فهمد  که من نیاز به فکر کردن و مشورت گرفتن قبل از تصمیم گیری دارم، تا این اندازه به هم می ریزد. چرا ما این کار را دخالت می دانیم؟ چرا نباید همدلی کردن و گوش دادن به حرف بیمار و همراهانش را یک ضرورت بدانیم؟ چرا باید فکر کنیم علامه دهریم و نظری بالاتر از نظر ما نیست. اتفاقا این شیوه تصمیم گیری تیمی که بار مسئولیت را سبک تر می کند و همراهان بیمار احساس این را ندارند که هیچ اختیاری در انتخاب روش درمانی ندارند.

دوباره از بیمارستان زنگ می زنند و می گویند بیایید عدم رضایت خود از اقدامی را که پزشک می خواهد انجام دهد بنویسید. احساس می کنم گرفتارنوعی از استیصال و درماندگی هستم که مسلمان نشنود، کافر نبیند. خانواده می گویند اگر این را بنویسیم دیگر به بیمار ما رسیدگی لازم را نمی کنند و من افسوس می خورم که این بی اعتمادی به سیستم درمانی حاصل کاری است که برخی از ما پزشکان در حق بیماران و همراهان شان می کنیم.

حالا می بینم دوباره دلم می خواهد با صدای بلند فریاد بزنم

“من یک ربات نیستم”

می بینم که این مطلب هم انگار نوعی باجگیری عاطفی است که پزشکی دارد در حق پزشکی مستاصل دیگری روا می دارد. همان نشانه ای که صحبتش را کردیم ولی با این جمله که ” اگر رضایت نمی دهی، پس هر چه دیدی از چشم خودت دیدی و ما مسئول نیستیم.”

در ادامه مبحث باجگیری عاطفی باید گفت که گاه تنش های حاکم بر  زندگی باجگیر موجب سرباز کردن زخم های کهنه اش می شود و باجگیر کسی را قربانی قرار می دهد که خاطره فردی از گذشته ها را برایش زنده می کند.یعنی او یک جدال قدیمی را با قربانیان جدیدش آغاز می کند. باجگیرها درست مثل ولدینی که معتقدند تنبیه موحب رشد شخصیت بچه می شود، به جای این که از کارشان احساس گناه کنند، فکر می کنند به رشد و بالندگی فرد مقابلشان کمک کرده اند.

در تجربه بالا من متهمم که دارم احساسی برخورد می کنم و باید قوی باشم، من باید بپذیرم که شرایطی حاکم شده و اندوهگین بودن دردی را دوا نمی کند. در حقیقت نتبیه کردن من بخش مهمی از ارتباط من به عنوان همراه بیمار و پزشک معالج شده است.

در این شرایط بهترین کار از دید خودم فاصله گرفتن از این ارتباط  و متمرکز ساختن ذهن و اندیشه برای رسیدن به بهترین تصمیم است.

در پایان این غزل زیبای سعدی را تقدیم دوستان خواننده و شنونده می کنم.

ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را

اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن

گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»

ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را

دکتر میترا حکیم شوشتری

@farzand_e_man

Spg2014ir@gmail.com

Facebook
Twitter
LinkedIn

حتما این مطالب را بخوانید

پیمایش به بالا